زمان صاحب دارد. همه چیز را میبیند. ریز و درشت را.
ملّتها در مقابل حوادث دوجورند:
1) بعضی از ملّتها حادثه را، سختی را، شکنجه را لمس میکنند امّا نمیتوانند یک تحلیل و یک جمعبندی درستی برای خودشان به وجود بیاورند که این جمعبندی آنها را به حرکت متقابل وادار کند؛ بعضی ملّتها اینجورند.
2) ملّتهایی که رهبران کارآمد و شایستهای داشته باشند، نه، سختیها را تحمّل میکنند امّا در کنار آن، آگاهیها و بصیرتها و راهحلها و تقویت باورهای صحیح و منطقی را هم دنبال میکنند؛ ملّت ایران از این قبیل بود. خدای متعال تفضّل کرد، رهبری امام بزرگوار را به این ملّت بهعنوان یک موهبت بزرگ داد.
...
این حرکت هدفش و آماج حملهاش فقط دستگاه سلطنت نبود، آمریکا هم بود. ملّت میفهمیدند، میدانستند که پشت سر این جنایاتی که دارد علیه آنها و علیه کشور در داخل انجام میگیرد، آمریکا است؛ این را فهمیدند. امام بزرگوار ما در سال ۴۲... این معنا را القا کرد به افکار عمومی؛ تبیین کرد برای مردم که هرچه هست زیر سر آمریکا است؛ شرارتها زیر سر آمریکا است. خب، این مبارزه به نتیجه رسید.
هرجا ملّتها حرکت کنند، ایستادگی کنند، صبر و مقاومت نشان بدهند، پیروزی قطعی است؛ همهجا همینجور است.
اشکال کار مبارزاتی که به شکست میانجامد، این است که یا ملّتها طاقت ندارند و ایستادگی نمیکنند، یا رهبرانی که بتوانند اینها را درست اداره کنند ندارند.
روزهایی که باران میبارد مردم ته دلشان لبخند میزنند. اما روزهایی که آسمان ابری است ولی خبری از قطرهای آب نیست، غم پهنه دل را فرا میگیرد. آن روزها همه روی سرشان را با یک چیزی میپوشانند - گر چه اشتباه میکنند - و میدوند تا به یک سقفی برسند. ولی این روزها خستگی و سنگینی در راه رفتن همه خود را نشان میدهد و به دنبال سقفی میگردند تا با نور لامپهای مهتابی، تاریکی ابرها را جبران کنند و به فراموشی بگذارند. روزهایی که صدای غرش رعد و درخشش برق میآید همه به وجد میآیند و در عمق عظمت این صدا و نور فرو میروند. ولی روزهایی که ابرها اخم میکنند، انتشار صداها کمتر و گرفتهتر به نظر میرسد. باران دل را میرویاند. ولی آن یکی ریشه دل را میخزاند. باران مرده زنده میکند.
+ پس ببار به اذن خدا ای رحمت خدا
خیلی وقت است به گوشتِ قرمز حساس هستم و به شدت از آن پرهیز میکنم.
ولی تازه متوجه شدهام که ده سانت گوشتِ قرمز چه نقش عظیم و ترسناکی در سرنوشت انسان دارد. ولی انسان حتی با زبان بیمهارش نیز میخواهد سرنوشتش را به تباهی بکشاند.
اصلا قابل تصور نبود چنین جمعیتی یک جا جمع شوند! جا میخورد. تا میبیند وضعیت را چند ناسزا نثارِ بانیِ ماجرا و خودش و زمین و زمان میکند! پیش خودش میگوید خیر بوده هر چه هست. داخل نمیشود. راهش را کج میکند برای این که یک صلوات و سلامی به اساتید عشق بدهد. با بسم الله وارد میشود. داخل جا نیست. آخر اتاق عدهای ایستادهاند، به دنبال جایی برای نشستن، یک سری هم دمِ در منتظر تا اینها جا پیدا کنند. وضعیت طوری شده که بیرون و در کنار جاکفشی در جلویی عدهای روی زمین نشستهاند تا استفاده کنند! این رسمها ظاهری است که روزی رسد که هیچ کدام از اینها نباشند. دو ساعت و نیمِ تمام فرمول مینویسد! در کلاسی که همه هستند و سختترین حال و عاقبت را وی دارد...
چه سخت در اشتباهند آنان که میگویند معلم کسی است که بتواند فرمول بنویسد و کلاس اداره کند و کذا و کذا! رسم معلمان ظاهری نیست. معلمان به اعتبار نمیزیند. رسم باطنی و حقیقی است که این پیوند واقعی تا ابد از خودرهیدگان و حقیقتجویان جهان را به سوی خود فرامیخواند. معلمین واقعی همین سه «فرزندِ روح الله»ند که در صحن مسجد «بینام» آرمیدهاند. معاملهی بینامی. معامله عجیبی است، این طور نیست؟!
قسمت سخت ماجرا به شب رساندن است. و وقتی به شب هم رساندی روز دیگری در راه است! و روز دیگری و روز دیگری تا آن جایی که دیگر روز دیگری در کار نیست...
برای شما سخت نیست. برای ما سخت است؛ از سخت هم سختتر است. نفسگیر است. رعشه بر اندام انسان میافتد. دشوار است. صعب است. مصیبت است.
اگر به ما باشد که انسان میخواهد رو به رویش را تباه کند. حتی اگر بهانهجویی کند. آدم خودش میفهمد چه کاره است!
همه چیز نیمبند شده است. سالهای سال گذشته ولی آرزوهای بزرگ معطل مانده. گِل، دارد خشک میشود و هیچ چیز بدرد بخوری از آن در نیامده است! دل با هر باقیمت و بیقیمتی گره میخورد در حالی که در یک دل دو شیء جا نمیشود. دلی که سهمش از حقیقت اندک است را فقط باید تو بگیری تا به جایی برسد. گفتهاند «کار نیکو کردن از پُر کردن است.» این جا هم نگاهی بینداز، این دل خالی است.
هل الیک یابن احمد سبیل فنحظی؟
دنیاپرستان اگر در کاری آنی متوجه شوند که این کار ذرهای به حیثیت و یا دوست داشتنیهایشان آسیبی وارد میکند، پا پس میکشند. ترس از تهیدستشدن و یا خدشهدارشدن منافع و حیثیت، خشم و دلهره را در دل دلبستگانِ خاک بر میانگیزد.
حال چطور میشود که آتش دشمن را میبینی. ولی باز از ترس این که برادرانت بعد از تو دلشان سست شود، اول برادرانت را میفرستی. بعد خدا را شکر میکنی. باز هم کم نمیآوری. خودت داوطلب میشوی؟!
لشگر برپاست چون هنوز پرچمدار سرپاست؛ اما برادر چه بگوید که آتش بیآبی در جان غنچهها افتاده است؟
حتی اگر بتوانی تمام لشگر دشمن را با خاک یکسان کنی، نمیکنی چون رهبر از تو چیز دیگری را خواسته است.
مشک تشنه را برمیدارد. تا کنار آب کسی جرئت نمیکند سقا را چپ نگاه کند. صولت حیدری زنده شدهاست. تیر نگاه ساقی به تن هر بیوفایی رعشه انداخته است. مشک را سیراب میکند. آب را روی آب میریزد، با این که تشنه است، نمینوشد.
سقا، ساقی ادب است. واسطه فیض از ملأ اعلی و ما لبتشنگانِ ادب، ما بیادبان. تا جرعهای از آداب الهی را به کام ما بنوشاند.
برای بازگشت، راه نخلستان از تیرها در امانتر است. لذا از آن سو باز میگردد. اما هر درختی یک بدبختی را پناه داده که معلوم نیست کدام دست ساقی را طمع کردهاند.
- «ای نفس از کفار ترس به دلت راه مده.»
این برای وقتی است که ساقی دستانش را فدای رهبر خود کرده است. یکی با عمودی آهنین از راه میرسد...
دلتنگان خاک را هرگز راهی به این مکان نیست. آنهایی که که دلشان به زندگی دنیا خوش است، این وقایع در دلهایشان رعب و وحشتی غیرقابل توصیف جای میگذارد. غافلان سرگردان وادی عشق و کوران این سرزمین، هر چه را که به اصنام وابستگیهایشان بیاحترامی کند چون عذابی خوارکننده میبینند و چون موشهای کور در لانههایشان گم میشوند.
منکران لقاء و دیدار را جز آتش و عذابی دردناک در انتظارشان نیست.
صدای «یا اخا، ادرک اخاک» میآید و گریهی برادر و کمری که شکسته است و چارهای که اندک گشته است.در میان ناملایمات و اندوه و شدت خستگی، مینشینم روی صندلی و لحظهای سرم را تکیه میدهم به دیواره قطار مترو...
دوباره چشمانم را باز میکنم، فقط میفهمم که از ایستگاه مقصد هم گذشتهام! سریع وسایل را برمیدارم و پیاده میشوم!
میروم آن سوی خط، بیحوصلگی هم افزون شده است. ده ایستگاه برمیگردم.
باز میرسم سر همان نقطهی اول اما حالا یک ساعت و نیم گذشته است!
صدای اذان به گوش میرسد.
- تلویزیون یک ساعتی با صدای بلند خوابت را مغشوش میکند. گوشیها نیز یکی یکی طبق ساعتی که برایشان تنظیم شده است با صدای زنگ ساعت رومیزی، تلفن و انواع حیوانات از جمله گاو و الاغ نیز به تلویزیون کمک میکنند. آخرش یکی سرت داد میزند که بیدار شو نمازت قضا شد! هوا بسیار گرم است. با این که اصلا حوصله نداری و همچون یک جسد بیجان روی زمین افتادهای و نمیتوانی از جایت تکان بخوری، سه فازت میپرد و سریع از رخت خواب میپری. در همین حال به برنامهای که باید طی کنی فکر میکنی. به ماشینی که باید از تعمیرگاه بگیری، پولی که قبلش باید از عابر بانک بگیری، چون آقا سهند در مکانیکی، کارتخوان ندارد! این که امروز چگونه خودت را به "فستفود" مجتمع تجاری که در آن مشغولی برسانی و این میان به افرادی فکر میکنی که دیروز در مغازه دیدهای. در میان نماز به خودت نهیب میزنی که داری نماز میخوانی ولی بیهوده است، از بس چشمها از حرام پر شده که تصاویر خودشان را سریع با هم عوض میکنند...
- چشمانت بیاختیار باز میشوند. تاریکی همه جا را فرا گرفته است. سعی میکنی در همان آرامی بدون بیدار شدن دیگران از اتاق خارج شوی و به سمت چشمه بیرون خانه بروی؛ صدای زوزه سگها از دور به گوش میرسد. با قدمهای کوتاه کوتاه با پتویی که روی دوشت انداختهای به سمت چشمه میروی. صدای باد توی گوشت میپیچد و به سر و صورتت میزند. از کنار خانههای کاهگلی میروی تا باد کمتر تو را مورد هجوم قرار دهد. جز صدای باد، صدای خشخش دمپاییهایت تنها صدای نزدیکی است که صدای جیرجیرکها را از تنهایی بیرون میآورد. کمکم آب هم با صدای زیبایش به کمک میآید. نمیدانی چگونه دستت را به آب بزنی. هزارلا لباس پوشیدهای ولی کفاف نمیدهد، آخر هوا بسیار سرد است. در آسمان نور مهتاب چشمانت را میزند. ستارهها همچون ریسمانهای چراغانی اعیاد در سراسر پهنه آسمان گسترده شدهاند. به رغم لرزی که به بدنت افتاده در ژرفای اندیشه و تعجب میخزی. نمیدانی داری چه میکنی ولی جذبهای تو را به سوی خودش میکشد. مسح پا هم به اتمام میرسد. دوست داری ذکر بگویی، دلت را صاف کنی و استغفار بگویی. میچسبد و تکرار میکنی. روزی پرکار در پیش است. مسئولیت چرای گوسفندان اهالی منطقه به عهده توست. بلکه بزرگتر؛ باید برای کاری بزرگتر آماده شوی. ولی جز شب هیچ چیز تو را برای کارهای بزرگ آماده نمیکند!
+ اقم الصلوه لدلوک الشمس الی غسق الیل و قرآن الفجر، إن قرآن الفجر کان مشهودا (78 اسراء)
سنجش و مقایسه، درس پنجم کتاب مهارتهای نوشتاری، هشتم، ص59
پس از دو ساعت صحبت درباره موضوعات مختلف، نگرانیها به اوج خود میرسد که چه کار کنیم؟! اصلا جای اعتمادی وجود ندارد. همه راهها هم به خاطر پیشفرضها و شنیدهها بسته است. با رد و بدل شدن سخن فضا به سمت خوشبینی پیش میرود. خیلی عجیب است. همه چیز از کنترل خارج است. یکی از حاضرین به شدت خودش را میخورد. برق هم میرود. شاید به خودش میگوید وضع از این بدتر هم نمیشود.
خدا در دلشان انداخته است که یادشان برود مطالب را کامل منتقل کنند و یا اصلا منتقل نکنند! موضوعات مختلف مطرح میشود و تمام میشود. فضا عجیب شده است.
در حالیکه گریهشان گرفته است: «صلواتی ختم کنید.»
همه با هم صلوات میفرستند.
حالا که تمام شده است گویا انگار همه چیز در کنترل بوده و هست!
با وجودِ تمام مشغولیتهای درون و بیرون خانه، تمامِ وجود و ایمانش را در دو لقمه غذایی که میپزد، میریزد. این همه سختی را به جانش میخرد تا وقتی همسر و دلبندانش از کار و مدرسه میآیند خریدار لبخندی هر چند کوتاه بر لبانشان باشد...
***
پررو پررو توی رویشان میایستند و میگویند غذایت خوشمنظر نیست. بیمزه است. سفت است. نانش زیاد است. چرا نمک ندارد؟ فلان ایراد را دارد. بهمان مشکل را دارد. پررو پررو...
بیادب نمیفهمد وقتی مادرِ خانه یا آشپز یا هر کس دیگری در خانه غذا میپزد، حتی اگر به دلت نمینشیند نباید به رویش بیاوری!
در دنیایی که سکه رایج لذتپرستی است. نه عجب که فرهنگ شکم، فرهنگ غُر زدن و ایراد گرفتن، فرهنگ تنوع، فرهنگ بیشینهسازی لذتهای خواستنی و عیش و ... مدافع و مروج و توجیهگر پیدا کند.
به تعبیر دنیای مدرن، بهترین، کسی است که بهتر بتواند شکم انسانهای دیگر را پُر کند و خوشی بلع و هضم این پُر کردن را بیشینه کند! باید «دستپخت»تان روی دستِ همه باشد و گر نه شما از انسانیت هیچ بهره نبردهاید. چقدر بیچارهاید که غذایتان به طبع آشپزان فرانسوی خوش نیامده است! بروید غاز بچرانید! واقعا هم که شما بدبختی بیش نیستید!