آن سوی ابرها

روزهای ابری دلگیر است...

آن سوی ابرها

روزهای ابری دلگیر است...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۲۸دی
قول دادم.
قول داد.

عمل کردم.
زد زیرش. تهمت هم زد. تهدید هم کرد تازه!

چه تصادفی در یک سالگی برجام.
۲۳بهمن

«دلم می‌خواهد جایی که می‌خواهم عملیات کنم...»

اگر ذره‌ای از میدان جنگ و زمین مبارزه آگاهی داشت، این حرف را نمی‌زد. این برای چند روز پیش بود.

از آن روزی که شناختمش با یک لحن طلبکارانه‌ای می‌آمد و سخن می‌گفت. آن زمان اگر فضا را می‌شناخت آن حرف‌ها را نمی‌زد ولی باری نشد بیاید و باری نشد که با ناراحتی و طلبکارانه بلند نشود و نرود!

هر روز اعتراض و هر روز اظهار ناراحتی. گفتم امروز نه، بالاخره متوجه خواهد شد. دلم روشن بود. بالاخره جایی را در این [...] پیدا کرده تا بیاید و خودش را خالی کند و اظهار سربلندی کند و برود، بگذار بیاید و برود. لابد آن کاری را که باید بفهمد را فهمیده و بنایش بر این است بر طبق آن عمل کند! اما افسوس؛ نکرد که نکرد!

پریروز هم آمد. متوجه نشده هنوز! اشکالی ندارد.

دلم روشن است.

+