بار اولش نبود. این کار را با یکی دیگر انجام داده بود، به ترفندش آشنا بودم ولی نمیدانستم با توجه به موقعیت او باید چه کارش کنم.
هر کاری میکردم عرصه تنگتر میشد. هر بهانهای را به طریقی رد میکرد. حتی گفتم این کار روی زمین است، هنوز 4 صفحهاش انجام نشده و شروع کردم به آمار ردیف کردن، گفت اشکالی ندارد، پس تعطیلش کن بگذار برای آن ور سال. دیگر پای امتحانات را پیش کشیدم، گفت زمانی از تو نمیبرد، فقط است تا 20 روز دیگر باید فلان کار و فلان کار را انجام بدهی، زیاد نگران نباش. گفتم اگر همینی هست که شما میگویی خودت انجام بده. گفت درگیر فلان کار هستم و کارها زیاد است. گفتم زمانی نمیبرد، پس انجام بدهید. برگشت گفت اگر وقتی نمیبرد خودت انجام بده! اعصابم خرد شده بود، حرف خودش را دوباره داشت تکرار میکرد. یک لحظه ساکت شدم.
- چرا دعوا میکنید. قبول کن دیگر!
سکوت کردم و سری تکان دادم.
آن بار هم دوست ما هم مستأصل شده بود. دو کلام شنید که برنامه این است. کف کرده بود. گفت اصلا فکرش را نمیکردم که اهل این کارها باشد و بخواهد چنین کاری بکند. حالا هم دارد همان کار را میکند.
ولی همچنان باز و بستِ گره در دست کریم است!