میگویم این همه حرف برای این بود که همین را جواب بدهی!
+ پست سرش دعای خیر میکنم! خودش نمیداند!
میگویم این همه حرف برای این بود که همین را جواب بدهی!
+ پست سرش دعای خیر میکنم! خودش نمیداند!
وقتی ندانی اعتراضت را «چطور» و «کجا» و «به چه کسی» اظهار کنی، چارهای نداری جز این که قانع شوی و هیچ حرف دیگری برای زدن نداشته باشی!
هر چند بیشترِ حرفت درست و صحیح باشد!
کمرم درد گرفته بود؛ از بس میزش کوتاه بود؛ لحظهای تعلل کردم، شاید اندکی میخواستم نفسی بگیرم. خانم مسنی مانتویی جلو آمد. گفت: «خودکار را نیازی ندارید؟» همه چیز را گذاشتم روی میز، گفتم: «بفرمایید، خدمت شما.»
غلغله بود. در مساحتی شاید به اندازه 20 متر مربع، بیش از 50 نفر ایستاده و نشسته بودند! جای سوزن انداختن نبود. خودکار را دادم. خیلی دوست داشتم بدانم چه میخواهد بنویسد؟!
تعارف نکرد، سوال هم نکرد. برگههایش را گذاشت کنار برگههای من از لیست آبی چند تا را نوشت. رفت سراغ لیست خردلی؛ گفت کسی را میشناسید؟! من هم برگه 16تایی را دادم به او.
فقط 3تا نوشت! فقط همان سه تا که گفته بودند به آنها توجهی نکنید و نباید بیایند. از آنی شروع کرد که هنوز هم باورم نمیشود. گفتم بقیهای هم هست. گفت: «نه لازم نیست، همین کافیه.»
هنوز هم باورم نمیشود.
در هر اتاق این ساختمان چند طبقه، قدم بزنی یک جدول بسیار بزرگ چند رنگ میبینی که بیانگر اراده جدی و عمومی مجموعه است. تمام این جدول پرطمطراق را زیر و رو کردم اما یک لفظ «شهید» ندیدم!
تعجب نمیکنم!
از هر جهانبینی چیزهای به خصوصی بیرون میآید.
خدا را شکر قیامت به «حرفزدن» نیست. و گرنه همه بهشت میرفتند!
دارم فکر میکنم «حنانی» اگر روزی فقط این حرفها به گوشش میخورد چه کار میکرد!