آن سوی ابرها

روزهای ابری دلگیر است...

آن سوی ابرها

روزهای ابری دلگیر است...

۱۵مهر

چقدر خوب می‌گوید. حرف دل را می‌زند.

«کمی که پایدار بود به از بسی که رنجورِ خاطر بود!»

+ سخنرانی سه دقیقه‌ای یک حاج‌آقای سید؛ بین دو نماز

۱۰مهر

سیستم وقتی خراب می‌شود مصیبت‌هاست که آغاز می‌شود.

نصب دوباره سیستم عامل هم دیگر مشکلی حل نمی‌کند، چون سخت‌افزار خراب شده است. باید بفرستی کارخانه. دستگاه باید باز بشود، عیب‌یابی بشود، تعمیر بشود...

- بعضی‌ها برمی‌گردند،

- ولی بعضی سیستم‌ها دیگر درست نمی‌شوند، باید بفرستی برود برای بازیافت.

+ کالا که خراب بشود آخرِ آخرش می‌رود بازیافت، بالاخره فایده‌ای می‌رساند؛ ولی امان از روزی که آدمی خراب بشود...

+ حالا یک بار فکر کن این آدمی، «خودت» باشی...

۰۹مهر
این دومی بود! البته به عبارتی دومی از چهارمی!!!
اگر بخواهم بگویم اتاقی با دیواری پر از تابلوهای خطاطی، با خطی بسیار زیبا، مرتب. و سکوت فراگیری که گه‌گاه با صحبت‌های کوتاه‌کوتاه حاضرین شکسته می‌شد. نگاه‌ها میان زمین و دیوارها و افراد می‌چرخد و در این میان دلی که می‌تپد و خدا خدا می‌کند تا سوتی نشود! «دل که مطمئن نباشد دور از ذهن نیست که این طوری از جا کنده بشود!»
دیروز حرف‌های زیادی زده شد. سوالات زیادی مطرح شد. از یک پیامی از جایی رسید که «مبادا کارت این بشود...»، درست می‌گوید «نباید کارم این بشود...». از خدا خواستم ابتدا و انتهایش را به عافیت یکی کند.
نمی‌دانم چه می‌شود. ابتدا و انتهایش در دستان خداست. امید است هر چه را خیر است رقم بزند.
۰۷مهر
... وَ لَم نَجِد لَهُ عَزماً
عزمی نمی‌یابم!
نمی‌دانم چه‌ام شده!
+ دستی بگیر...
۰۵مهر
سنگی که تو می‌زنی یعنی من با این‌ها سر سازگاری ندارم. هم‌زیستی مسالمت‌آمیز ندارم. اعتماد که ندارم، هیچ، آمده‌ام سنگسارشان کنم. خوش‌بین هم نیستم، بنابراین هر سال این کار را می‌کنم. برای مذاکره نیامده‌ام، پس درنگ نمی‌کنم. پشیمان هم نمی‌شوم، بلکه دستور داده شده‌ام. تنها هم نیامده‌ام، بلکه از همه جهان به این جا آمده‌ایم...
حتی اگر هوا خیلی گرم باشد. حتی اگر آفتاب تیز باشد و بدن را بسوزاند. حتی اگر نفس کم بیاید. حتی اگر شاهزادگان با ماشین‌های شاسی‌بلند بیایند تا سنگ‌پرانی کنند. حتی اگر راه‌ها را ببندند و درهای اضطراری را هم باز نکنند. حتی اگر از روی بدن‌های بی‌جان ما با چکمه عبور کنند و حتی اگر از تشنگی جان بدهیم و اشهدمان را به همان حال بگوییم...
ذی‌الحجه 1436
+ بفدای لب عطشانت...
۳۱شهریور

کسی که دلش به جایی قرص نباشد، اگر اشتباهی از او سر بزند باید به کجا پناه ببرد؟ اگر روزگار با او همراه نباشد باید چه کار کند؟ اگر از چیزهایی که واهمه دارد بر سرش بیاید چه؟

یعنی کسی آن بالا نیست؟ یعنی کسی نیست که دست بگیرد؟!

چطور می‌شود؟

مگر می‌شود؟!

پس چرا حالم خوب نیست؟!!

+ فردا روز عرفه است...

۳۱شهریور

اول دفتر به نام ایزد دانا

روزگاریست که دستم به نوشتن نمی‌رفت. دلایلش زیاد است، خیلی زیاد... در حل کردن هر کدام که فکر و تلاش می‌کردم دیگری عزمم را سست می‌کرد و دستم را می‌بست.

گَهی غمِ قلم، گَهی نبودِ مرکب، گَهی هم کاغذ و گَهی هم بی‌تاب ذوقِ خشک شده‌ام!

«عزیزی» منت کرد و قلم را برایم تیز کرد. از این بزرگواری او پر از شوق شدم.

به صرافت افتادم که با یاد «او» دوباره قلمی در دوات بزنم به «باء» بسم الله؛ تا کارمان عاقبت به چه ختم شود.

بعضی نوشته‌های اینجا مخاطب خاص دارد. برخی عام. نوشته‌ها از هر دری هستند ولی جهت‌شان به امید خودش به یک سمت و سوست.

تا ببینیم خدا چه خواهد...