مدتی است که منتظَِر هستم!
تو ولی 1176 سال!
میگویم این همه حرف برای این بود که همین را جواب بدهی!
+ پست سرش دعای خیر میکنم! خودش نمیداند!
«دلم میخواهد جایی که میخواهم عملیات کنم...»
اگر ذرهای از میدان جنگ و زمین مبارزه آگاهی داشت، این حرف را نمیزد. این برای چند روز پیش بود.
از آن روزی که شناختمش با یک لحن طلبکارانهای میآمد و سخن میگفت. آن زمان اگر فضا را میشناخت آن حرفها را نمیزد ولی باری نشد بیاید و باری نشد که با ناراحتی و طلبکارانه بلند نشود و نرود!
هر روز اعتراض و هر روز اظهار ناراحتی. گفتم امروز نه، بالاخره متوجه خواهد شد. دلم روشن بود. بالاخره جایی را در این [...] پیدا کرده تا بیاید و خودش را خالی کند و اظهار سربلندی کند و برود، بگذار بیاید و برود. لابد آن کاری را که باید بفهمد را فهمیده و بنایش بر این است بر طبق آن عمل کند! اما افسوس؛ نکرد که نکرد!
پریروز هم آمد. متوجه نشده هنوز! اشکالی ندارد.
دلم روشن است.