آن سوی ابرها

روزهای ابری دلگیر است...

آن سوی ابرها

روزهای ابری دلگیر است...

۳۹ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است

۱۰آبان
شکرت که با من همچون من معامله نمی‌کنی که جز خاکستر نمی‌شدم!
۰۶آبان


اصلا قابل تصور نبود چنین جمعیتی یک جا جمع شوند! جا می‌خورد. تا می‌بیند وضعیت را چند ناسزا نثارِ بانیِ ماجرا و خودش و زمین و زمان می‌کند! پیش خودش می‌گوید خیر بوده هر چه هست. داخل نمی‌شود. راهش را کج می‌کند برای این که یک صلوات و سلامی به اساتید عشق بدهد. با بسم الله وارد می‌شود. داخل جا نیست. آخر اتاق عده‌ای ایستاده‌اند، به دنبال جایی برای نشستن، یک سری هم دمِ در منتظر تا این‌ها جا پیدا کنند. وضعیت طوری شده که بیرون و در کنار جاکفشی در جلویی عده‌ای روی زمین نشسته‌اند تا استفاده کنند! این رسم‌ها ظاهری است که روزی رسد که هیچ کدام از این‌ها نباشند. دو ساعت و نیمِ تمام فرمول می‌نویسد! در کلاسی که همه هستند و سخت‌ترین حال و عاقبت را وی دارد...

چه سخت در اشتباهند آنان که می‌گویند معلم کسی است که بتواند فرمول بنویسد و کلاس اداره کند و کذا و کذا! رسم معلمان ظاهری نیست. معلمان به اعتبار نمی‌زیند. رسم باطنی و حقیقی است که این پیوند واقعی تا ابد از خودرهیدگان و حقیقت‌جویان جهان را به سوی خود فرامی‌خواند. معلمین واقعی همین سه «فرزندِ روح الله»ند که در صحن مسجد «بی‌نام» آرمیده‌اند. معامله‌ی بی‌نامی. معامله عجیبی است، این طور نیست؟!

۲۷مهر

هر جوری با بقیه رفتار کنی همان طور با تو رفتار می‌کنند!

۲۰مهر

- تلویزیون یک ساعتی با صدای بلند خوابت را مغشوش می‌کند. گوشی‌ها نیز یکی یکی طبق ساعتی که برایشان تنظیم شده است با صدای زنگ ساعت رومیزی، تلفن و انواع حیوانات از جمله گاو و الاغ نیز به تلویزیون کمک می‌کنند. آخرش یکی سرت داد می‌زند که بیدار شو نمازت قضا شد! هوا بسیار گرم است. با این که اصلا حوصله نداری و همچون یک جسد بیجان روی زمین افتاده‌ای و نمی‌توانی از جایت تکان بخوری، سه فازت می‌پرد و سریع از رخت خواب می‌پری. در همین حال به برنامه‌ای که باید طی کنی فکر می‌کنی. به ماشینی که باید از تعمیرگاه بگیری، پولی که قبلش باید از عابر بانک بگیری، چون آقا سهند در مکانیکی، کارت‌خوان ندارد! این که امروز چگونه خودت را به "فست‌فود" مجتمع تجاری که در آن مشغولی برسانی و این میان به افرادی فکر می‌کنی که دیروز در مغازه دیده‌ای. در میان نماز به خودت نهیب می‌زنی که داری نماز می‌خوانی ولی بیهوده است، از بس چشم‌ها از حرام پر شده که تصاویر خودشان را سریع با هم عوض می‌کنند...

- چشمانت بی‌اختیار باز می‌شوند. تاریکی همه جا را فرا گرفته است. سعی می‌کنی در همان آرامی بدون بیدار شدن دیگران از اتاق خارج شوی و به سمت چشمه بیرون خانه بروی؛ صدای زوزه سگ‌ها از دور به گوش می‌رسد. با قدم‌های کوتاه کوتاه با پتویی که روی دوشت انداخته‌ای به سمت چشمه می‌روی. صدای باد توی گوشت می‌پیچد و به سر و صورتت می‌زند. از کنار خانه‌های کاه‌گلی می‌روی تا باد کم‌تر تو را مورد هجوم قرار دهد. جز صدای باد، صدای خش‌خش دمپایی‌هایت تنها صدای نزدیکی است که صدای جیرجیرک‌ها را از تنهایی بیرون می‌آورد. کم‌کم آب هم با صدای زیبایش به کمک می‌آید. نمی‌دانی چگونه دستت را به آب بزنی. هزارلا لباس پوشیده‌ای ولی کفاف نمی‌دهد، آخر هوا بسیار سرد است. در آسمان نور مهتاب چشمانت را می‌زند. ستاره‌ها همچون ریسمان‌های چراغانی اعیاد در سراسر پهنه آسمان گسترده شده‌اند. به رغم لرزی که به بدنت افتاده در ژرفای اندیشه و تعجب می‌خزی. نمی‌دانی داری چه می‌کنی ولی جذبه‌ای تو را به سوی خودش می‌کشد. مسح پا هم به اتمام می‌رسد. دوست داری ذکر بگویی، دلت را صاف کنی و استغفار بگویی. می‌چسبد و تکرار می‌کنی. روزی پرکار در پیش است. مسئولیت چرای گوسفندان اهالی منطقه به عهده توست. بلکه بزرگ‌تر؛ باید برای کاری بزرگ‌تر آماده شوی. ولی جز شب هیچ چیز تو را برای کارهای بزرگ آماده نمی‌کند!

+ اقم الصلوه لدلوک الشمس الی غسق الیل و قرآن الفجر، إن قرآن الفجر کان مشهودا (78 اسراء)

سنجش و مقایسه، درس پنجم کتاب مهارت‌های نوشتاری، هشتم، ص59

۱۷مهر

پس از دو ساعت صحبت درباره موضوعات مختلف، نگرانی‌ها به اوج خود می‌رسد که چه کار کنیم؟! اصلا جای اعتمادی وجود ندارد. همه راه‌ها هم به خاطر پیشفرض‌ها و شنیده‌ها بسته است. با رد و بدل شدن سخن فضا به سمت خوشبینی پیش می‌رود. خیلی عجیب است. همه چیز از کنترل خارج است. یکی از حاضرین به شدت خودش را می‌خورد. برق هم می‌رود. شاید به خودش می‌گوید وضع از این بدتر هم نمی‌شود.

خدا در دلشان انداخته است که یادشان برود مطالب را کامل منتقل کنند و یا اصلا منتقل نکنند! موضوعات مختلف مطرح می‌شود و تمام می‌شود. فضا عجیب شده است.

در حالیکه گریه‌شان گرفته است: «صلواتی ختم کنید.»

همه با هم صلوات می‌فرستند.

حالا که تمام شده است گویا انگار همه چیز در کنترل بوده و هست!

۱۶مهر

با وجودِ تمام مشغولیت‌های درون و بیرون خانه، تمامِ وجود و ایمانش را در دو لقمه غذایی که می‌پزد، می‌ریزد. این همه سختی را به جانش می‌خرد تا وقتی همسر و دلبندانش از کار و مدرسه می‌آیند خریدار لبخندی هر چند کوتاه بر لبانشان باشد...

***

پررو پررو توی رویشان می‌ایستند و می‌گویند غذایت خوش‌منظر نیست. بی‌مزه است. سفت است. نانش زیاد است. چرا نمک ندارد؟ فلان ایراد را دارد. بهمان مشکل را دارد. پررو پررو...

بی‌ادب نمی‌فهمد وقتی مادرِ خانه یا آشپز یا هر کس دیگری در خانه غذا می‌پزد، حتی اگر به دلت نمی‌نشیند نباید به رویش بیاوری!

در دنیایی که سکه رایج لذت‌پرستی است. نه عجب که فرهنگ شکم، فرهنگ غُر زدن و ایراد گرفتن، فرهنگ تنوع، فرهنگ بیشینه‌سازی لذت‌های خواستنی و عیش و ... مدافع و مروج و توجیه‌گر پیدا کند.

به تعبیر دنیای مدرن، بهترین، کسی است که بهتر بتواند شکم انسان‌های دیگر را پُر کند و خوشی بلع و هضم این پُر کردن را بیشینه کند! باید «دستپخت»تان روی دستِ همه باشد و گر نه شما از انسانیت هیچ بهره نبرده‌اید. چقدر بیچاره‌اید که غذایتان به طبع آشپزان فرانسوی خوش نیامده است! بروید غاز بچرانید! واقعا هم که شما بدبختی بیش نیستید!

۱۵مهر

چقدر خوب می‌گوید. حرف دل را می‌زند.

«کمی که پایدار بود به از بسی که رنجورِ خاطر بود!»

+ سخنرانی سه دقیقه‌ای یک حاج‌آقای سید؛ بین دو نماز

۱۰مهر

سیستم وقتی خراب می‌شود مصیبت‌هاست که آغاز می‌شود.

نصب دوباره سیستم عامل هم دیگر مشکلی حل نمی‌کند، چون سخت‌افزار خراب شده است. باید بفرستی کارخانه. دستگاه باید باز بشود، عیب‌یابی بشود، تعمیر بشود...

- بعضی‌ها برمی‌گردند،

- ولی بعضی سیستم‌ها دیگر درست نمی‌شوند، باید بفرستی برود برای بازیافت.

+ کالا که خراب بشود آخرِ آخرش می‌رود بازیافت، بالاخره فایده‌ای می‌رساند؛ ولی امان از روزی که آدمی خراب بشود...

+ حالا یک بار فکر کن این آدمی، «خودت» باشی...

۰۹مهر
این دومی بود! البته به عبارتی دومی از چهارمی!!!
اگر بخواهم بگویم اتاقی با دیواری پر از تابلوهای خطاطی، با خطی بسیار زیبا، مرتب. و سکوت فراگیری که گه‌گاه با صحبت‌های کوتاه‌کوتاه حاضرین شکسته می‌شد. نگاه‌ها میان زمین و دیوارها و افراد می‌چرخد و در این میان دلی که می‌تپد و خدا خدا می‌کند تا سوتی نشود! «دل که مطمئن نباشد دور از ذهن نیست که این طوری از جا کنده بشود!»
دیروز حرف‌های زیادی زده شد. سوالات زیادی مطرح شد. از یک پیامی از جایی رسید که «مبادا کارت این بشود...»، درست می‌گوید «نباید کارم این بشود...». از خدا خواستم ابتدا و انتهایش را به عافیت یکی کند.
نمی‌دانم چه می‌شود. ابتدا و انتهایش در دستان خداست. امید است هر چه را خیر است رقم بزند.