۰۷اسفند
کمرم درد گرفته بود؛ از بس میزش کوتاه بود؛ لحظهای تعلل کردم، شاید اندکی میخواستم نفسی بگیرم. خانم مسنی مانتویی جلو آمد. گفت: «خودکار را نیازی ندارید؟» همه چیز را گذاشتم روی میز، گفتم: «بفرمایید، خدمت شما.»
غلغله بود. در مساحتی شاید به اندازه 20 متر مربع، بیش از 50 نفر ایستاده و نشسته بودند! جای سوزن انداختن نبود. خودکار را دادم. خیلی دوست داشتم بدانم چه میخواهد بنویسد؟!
تعارف نکرد، سوال هم نکرد. برگههایش را گذاشت کنار برگههای من از لیست آبی چند تا را نوشت. رفت سراغ لیست خردلی؛ گفت کسی را میشناسید؟! من هم برگه 16تایی را دادم به او.
فقط 3تا نوشت! فقط همان سه تا که گفته بودند به آنها توجهی نکنید و نباید بیایند. از آنی شروع کرد که هنوز هم باورم نمیشود. گفتم بقیهای هم هست. گفت: «نه لازم نیست، همین کافیه.»
هنوز هم باورم نمیشود.
۹۴/۱۲/۰۷