بسم الله الرحمن الرحیم
تو بگو باید زیرساخت آماده شود...
بسم الله الرحمن الرحیم
ما با مجموعهای از آدمهای هیچکاره طرف هستیم.
وظیفهی اصلی ما رعایت امر به شیوهی صحیح است.
برای مثال رفتار ما با یتیمان و مساکین و مردم درست باشد؛ جوری که خدا راضی بشود.
بقیهاش دست خداست.
نه کسی میتواند جلوگیری کند و نه کسی میتواند عطا ببخشد. چرا که کسی از خود عطایی ندارد که بخواهد ببخشد.
جز بندگان خالصشدهی خدا
الا عباد الله المخلَصین
چرا که دیگر از خودشان امری ندارند.
این عزیزان بندگان خدا هستند. و کسی که عبد است همه چیز را دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
شاید نوشتن امری سخت باشد ولی باید از روزگار نوشت. برای ماندن وجه رب، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و یاران ایشان در تاریخ باید کوشید. یعنی مومنین ایران و جهان...
با دعای احباب؛
در نوشتارها رضایت حق را وجههی همت مینهیم که شیر خالصش شیرینتر و آب خالصش گواراتر است ان شاء الله.
که حافظ یادها خداست.
میگویم این همه حرف برای این بود که همین را جواب بدهی!
+ پست سرش دعای خیر میکنم! خودش نمیداند!
وقتی ندانی اعتراضت را «چطور» و «کجا» و «به چه کسی» اظهار کنی، چارهای نداری جز این که قانع شوی و هیچ حرف دیگری برای زدن نداشته باشی!
هر چند بیشترِ حرفت درست و صحیح باشد!
کمرم درد گرفته بود؛ از بس میزش کوتاه بود؛ لحظهای تعلل کردم، شاید اندکی میخواستم نفسی بگیرم. خانم مسنی مانتویی جلو آمد. گفت: «خودکار را نیازی ندارید؟» همه چیز را گذاشتم روی میز، گفتم: «بفرمایید، خدمت شما.»
غلغله بود. در مساحتی شاید به اندازه 20 متر مربع، بیش از 50 نفر ایستاده و نشسته بودند! جای سوزن انداختن نبود. خودکار را دادم. خیلی دوست داشتم بدانم چه میخواهد بنویسد؟!
تعارف نکرد، سوال هم نکرد. برگههایش را گذاشت کنار برگههای من از لیست آبی چند تا را نوشت. رفت سراغ لیست خردلی؛ گفت کسی را میشناسید؟! من هم برگه 16تایی را دادم به او.
فقط 3تا نوشت! فقط همان سه تا که گفته بودند به آنها توجهی نکنید و نباید بیایند. از آنی شروع کرد که هنوز هم باورم نمیشود. گفتم بقیهای هم هست. گفت: «نه لازم نیست، همین کافیه.»
هنوز هم باورم نمیشود.
فکر میکردم سخت نیست. ولی الان که بیش از یک سال گذشته میبینم خیلی سخت است. خیلی سخت...
خدایا صد هزار مرتبه شکرت به خاطر چیزهایی که دادی.
چهارصد هزار مرتبه شکرت به خاطر چیزهایی که ندادی.
شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر شکر ...
قدم به قدم با تو نیامدم. جای پای تو را هم گم کردهام.
بلکه خودم را گم کردهام.
بیا و مرا ببر.
+ رحمت کند کسی را که پشت سرت میآمد ولی دست آخر فقط یک جای پا میماند.
بار اولش نبود. این کار را با یکی دیگر انجام داده بود، به ترفندش آشنا بودم ولی نمیدانستم با توجه به موقعیت او باید چه کارش کنم.
هر کاری میکردم عرصه تنگتر میشد. هر بهانهای را به طریقی رد میکرد. حتی گفتم این کار روی زمین است، هنوز 4 صفحهاش انجام نشده و شروع کردم به آمار ردیف کردن، گفت اشکالی ندارد، پس تعطیلش کن بگذار برای آن ور سال. دیگر پای امتحانات را پیش کشیدم، گفت زمانی از تو نمیبرد، فقط است تا 20 روز دیگر باید فلان کار و فلان کار را انجام بدهی، زیاد نگران نباش. گفتم اگر همینی هست که شما میگویی خودت انجام بده. گفت درگیر فلان کار هستم و کارها زیاد است. گفتم زمانی نمیبرد، پس انجام بدهید. برگشت گفت اگر وقتی نمیبرد خودت انجام بده! اعصابم خرد شده بود، حرف خودش را دوباره داشت تکرار میکرد. یک لحظه ساکت شدم.
- چرا دعوا میکنید. قبول کن دیگر!
سکوت کردم و سری تکان دادم.
آن بار هم دوست ما هم مستأصل شده بود. دو کلام شنید که برنامه این است. کف کرده بود. گفت اصلا فکرش را نمیکردم که اهل این کارها باشد و بخواهد چنین کاری بکند. حالا هم دارد همان کار را میکند.